" من به تو چشم دوختم 3>> " پارت ۱۷
کم کم از هم جدا شدیم..
نشستیم زیر درخت و به آسمون زل زدیم..
ات : چرا گفتی منو میخوای؟
کوک : من هزار تا فکر توی سرم دارم..
ات : اگه چیزی که ازم میخوای رو بهت ندم چی؟
کوک : تموم داراییم رو میدم تا داشته باشمت !
ات : توی این دنیا " عشق واقعی " وجود نداره
کوک : من احساساتم رو بهت ثابت میکنم !
کوک : " و هر بار برمیگردم پیشت "
بعد از چند مین برگشتیم به چادر انگار کسی متوجه غیبتمون نشد..کوک چون گشنش بود رفت تا یکم غذا بخوره..
رفتم تو چادر که بخوابم ولی با جینا و وونگ لخت توی چادر مواجه شدم..
سریع رفتم بیرون و سمت ساحل رفتم و نشستم اونجا..
رو به سوی اون بخش از وجودم که هیچکس رو دوست نداشت و در همانجا پناه گرفتم..
ایرپادمو تو گوشم گذاشتم و یه آهنگ پلی کردم..
راوی :
موسیقی عجیبی ست مرگ، بلند می شوی و چنان آرام و نرم میرقصی؛
که دیگر هیچکس تو را نمیبیند..
ات بلند شد و شروع به رقصیدن کرد..این کار همیشه بهش آرامش میداد..
رقصید و رقصید و رقصید..تا زمانی که به دریا رسید..
پاهاش درد میکرد ولی مثل همیشه دردشو پنهان کرد و با شدت بیشتری ادامه داد..
یجوری داشت خودشو تنبیه میکرد..
مهربونی ! خیلی بده..
اگه بلد نباشی که چه وقتایی باید از مهربون بودن دست بکشی بهتره نباشی با آماده هر ضربه ای باشی..
ات هم بلد نبود این کارو کنه و دست نکشید حتی آماده هم نبود..و این تاوان مهربون بودن ات بود !
نباید مهربون بود..چون مهربونی مهربونی نمیاره نه..مهربونی ضربه و صدمه میاره..
ادامه دارد...
.
نشستیم زیر درخت و به آسمون زل زدیم..
ات : چرا گفتی منو میخوای؟
کوک : من هزار تا فکر توی سرم دارم..
ات : اگه چیزی که ازم میخوای رو بهت ندم چی؟
کوک : تموم داراییم رو میدم تا داشته باشمت !
ات : توی این دنیا " عشق واقعی " وجود نداره
کوک : من احساساتم رو بهت ثابت میکنم !
کوک : " و هر بار برمیگردم پیشت "
بعد از چند مین برگشتیم به چادر انگار کسی متوجه غیبتمون نشد..کوک چون گشنش بود رفت تا یکم غذا بخوره..
رفتم تو چادر که بخوابم ولی با جینا و وونگ لخت توی چادر مواجه شدم..
سریع رفتم بیرون و سمت ساحل رفتم و نشستم اونجا..
رو به سوی اون بخش از وجودم که هیچکس رو دوست نداشت و در همانجا پناه گرفتم..
ایرپادمو تو گوشم گذاشتم و یه آهنگ پلی کردم..
راوی :
موسیقی عجیبی ست مرگ، بلند می شوی و چنان آرام و نرم میرقصی؛
که دیگر هیچکس تو را نمیبیند..
ات بلند شد و شروع به رقصیدن کرد..این کار همیشه بهش آرامش میداد..
رقصید و رقصید و رقصید..تا زمانی که به دریا رسید..
پاهاش درد میکرد ولی مثل همیشه دردشو پنهان کرد و با شدت بیشتری ادامه داد..
یجوری داشت خودشو تنبیه میکرد..
مهربونی ! خیلی بده..
اگه بلد نباشی که چه وقتایی باید از مهربون بودن دست بکشی بهتره نباشی با آماده هر ضربه ای باشی..
ات هم بلد نبود این کارو کنه و دست نکشید حتی آماده هم نبود..و این تاوان مهربون بودن ات بود !
نباید مهربون بود..چون مهربونی مهربونی نمیاره نه..مهربونی ضربه و صدمه میاره..
ادامه دارد...
.
۱۱.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.